کد مطلب:314609 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:193

گوشهایت را تحفه برای مادرت ببر
جناب حجة الاسلام آقای شیخ سلطان محمدی یكی از فضلای آذربایجانی مقیم حوزه علمیه قم طی نامه ای به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام كرامتی را چنین مرقوم داشته اند:

13. در تاریخ 20 / 9 / 79 شمسی كرامت ذیل را از جناب آقای حاج محمد حسن پور ساكن روستای قشلاق از توابع شهر (گوگان) تبریز شنیدم كه از قول پدر خود مرحوم عباس محمدپور چنین نقل كرد: تقریبا شصت سال پیش پدرم می گفت: روزی در جلو قهوه خانه ی مرحوم علیقلی واقع در شهر گوگان نشسته بودم. شخصی آمد دیدم گوشهایش از بیخ كنده شده بود. و اصلا گوش نداشت، علت آن را جویا شدم و از وی پرسیدم: آقا ببخشید، شما چرا گوش نداری؟

ابتدا چیزی نگفت، ولی پس از اصرار من، ناچار چنین پاسخ گفت: زمانی من



[ صفحه 602]



در كردستان ساكن بودم، آن وقت عده ای از كردهای این سامان به آذربایجان حمله می كردند. و پس از تهاجم شدید. خود اموال مردم را غارت می نمودند و مردانشان را به قتل می رساندند و احیانا دخترانشان را اسیر كرده و به عنوان كنیز با آنها رفتار می كردند. من روزی به مادرم گفتم ای مادر قشون كردها برای تهاجم به آذربایجان آماده شده اند. اجازه بده با آنها بروم و زنی برای خود و كنیزی برای تو بیاورم! مادرم گفت: پسرم اجازه نمی دهم، زیرا شیعیان یك اسب سفید سواری دارند كه حضرت ابوالفضل علیه السلام می باشد و از آن حضرت می ترسم كه تو تنها فرزند من هستی به دست او كشته شوی. من با اصرار زیاد گفتم: سرانجام قشون هر طور شد من هم مثل آنها می شوم و یكی از آنها من خواهم بود. به هر حال، پس از اصرار زیاد از طرف بنده، مادرم راضی شده و به من اجازه داد. من خودم را به سپاه رساندم، آمدیم تا نزدیك شهر «سردرود» (حومه ی شهرستان تبریز). من در عقب سپاه بودم و خیلی با جلو قشون فاصله داشتم كه ناگهان دیدم مهاجمان شكست خورده و عقب نشینی می كنند. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: اسب سفید سواری آذربایجان خودش را آشكار كرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن ها برگشته و فرار كردم، سر راه من دیدم اسب سفید سواری ظاهر شده و گفت: مگر تو نشنیده ای كه شیعیان صاحب دارند. به مادرت گفته بودی كه می روی برای خودت همسر و برای مادرت كنیز بیاوری؟! چون مادرت راضی نبود تو در این تهاجم شركت كنی، گردنت را نمی زنم.

سپس دستش را دراز كرد و گوشهایم را از ریشه كند و به دستم داد. در این حال خون جاری گردید و فرمود: گوشهایت را به عنوان تحفه برای مادرت ببر و به او بده من به خانه خودم آمدم، مادرم كه چنین دید گفت: پسرم من به تو گفتم كه ایشان اسب سفید سواری به نام حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام دارند.

من گفتم: مادر، من قصه ی زن و كنیز را به جز تو به كسی نگفته بودم و كسی از آن اطلاع نداشت. پس حق با تشیع است. لذا با مادرم و خانواده ام از كردستان كوچ كرده در شهرستان میاندوآب ساكن گردیدم و مذهب تشیع را اختیار نمودم.



[ صفحه 603]